هر وقت فرانکلین از پدر و مادرش میپرسید: «میتوانم یک حیوان در خانه نگه دارم؟» پدر و مادرش میگفتند: «شاید یک روز بتوانی.»فرانکلین سالها منتظر شد. گاهی فکر میکرد که یک حیوان خانگی دارد. او سام، سگ پنبهایاش، را برای پیادهروی بیرون میبرد. در خیالش سام با شیطنت اینطرف و آنطرف میدوید… ولی سام یک سگ واقعی نبود.