لاکی كوچولوی قصهی ما نَه خواهر دارد و نَه برادر. او خيلی احساس تنهايی میكند و غمگين است. مامان و باباش هم خيلی گرفتارند و نمیتوانستند همهی وقت خود را با او بگذرانند. مامانبزرگ به او میگويد كه بهتر است دوست پيدا كند. لاكی هم راه میافتد تا دوست پیدا کند.