زبولون یک بادکنک داشت. نرم نرم، گرد گرد.یک بادکنک عزیز دردانه که همه جا با خودش میبرد. اما یک شب بادکنک پرواز کرد و رفت، در حالی که زبولون را در تاریکی شب تنها میگذاشت. زبولن خیلی احساس تنهایی میکند تا اینکه در مسیر پیدا کردن بادکنکش با دوستان جدید زیادی آشنا میشود.